امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

کلی خبر

 پسر گلم بالاخره اومدم با کلی خبر  خوب. اول اینکه بالاخره تونستیم ببریمت پا بوس امام رضا و نذرت رو ادا کنیم . دوم اینکه بعد از چند ماه تونستیم (عمو محمدرضا و زن عمو و متین و عمه وحیده و عمو عباس و ثنا گلی و عمه عاطی و عمو امین ) از نزدیک ببینیم و البته کلی هم بهشون زحمت دادیم. سوم اینکه خدا دوباره تو رو به من بخشید.(خدایا هزاران بار شکررررررررررررررررررررررررررررررت) چهارم اینکه خدا یه پسر خاله کوچولو که کلی هم عجله برای دنیا اومدن  داشت و عیدی روز نیمه شعبان بود رو بهت داد. ماجرای هر کدوم رو هم تو پست جدا گانه برات می زارم.    
9 تير 1392

شیرین کاری های گل پسر

قربونت برم نفس مامان که روز به روز شیرین تر و با نمک تر می شی و حسابی دلبری می کنی عزیزم. خودت رو حسابی برا مامان و بابا لوس می کنی .مهربون مامان میای تو بغلم و دهنت رو می زاری رو لپام و همش خودت رو می چسبونی تو بغلم ،بابایی هم که دراز می کشه سریع می ری رو شکمش می شینی .جدیدا هم که تو خواب حرف می زنی چند روز پیش بابایی صبح که می خواست بره بیرون اومد تا بوست کنه و بره همینکه بوست کرد چشمات رو باز کردی وبهش گفتی چته و بعد دوباره خوابیدی بابایی هم کلی بوست کرد و قربون صدقت رفت .وقتی هم شروع می کنی راه رفتن دیگه یه جا بند نمی شی و مرتب اینور و اونور می ری و خونه رو متر می کنی .دیروز دم صبح تقریبا ساعت 5.30 از خواب بیدار شدی و هر کاری کردم نخوابی...
7 خرداد 1392

11 ماهگی قند عسل

   یازده ماهگیت مبارک شکلات مامان . نفسم چقدر شیرین شدی وشیرین کاریات هم که روز به روز بیشتر می شه واقعا خوردنی شدی عزیز دلم . اول از همه قند عسلم اینکه ،هوررررررررررررررا نفسم راه می ری البته از 10 ماه و27 روزگی شروع کردی. اولین بار که راه افتادی آماده شده بودیم تا بریم بیرون و تلفن زنگ خورد و منم رفتم جواب بدم و طبق معمول اومدی چسبیدی بهم و منم چون داشتم صحبت می کردم بغلت نکردم و وقتی دیدی فایده نداره خودت شروع کردی راه رقتن و رفتی تو بغل بابایی و حسابی سوپرایزمون کردی .بعد هم دیگه تا فردا شبش گذاشتیمون تو خماری و راه نرفتی .فردا شبش که رفته بودیم خونه آقاجون وقتی حسابی خسته بودی و  خوابت گرفته بود یهو  شروع کردی به...
3 خرداد 1392

زیارت

پسر گلم جمعه گذشته برا نماز مغرب و عشا رفتیم سبزقبا که البته  متاسفانه  نماز جماعت نبود و تقریبا هم نسبت به همیشه خلوت بود و من بابایی نوبتی رفتیم نماز خوندیم و بعد بابایی بردت زیارت. عکس های امیررضا جونم تو حرم آقا سبزقبا(برادر امام رضا) آرزو کن گوشهای خدا پر است از آرزو و دستهایش پر از معجزه شاید بزرگترین آرزوی تو کوچکترین معجزه ی خدا باشد . . . قربون دستهای کوچیکت که به ضریح چسبیده مارو هم دعا کن عزیزم. زیارتت قبول باشه عزیزم   ...
28 ارديبهشت 1392

جشن عروسی

نفس مامان روز 11 اردیبهشت 92 مصادف با تولد حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر روز جشن ازدواج خاله سمانه و عمو محمد بود که انشالله همیشه زیر سایه لطف حق و حضرت زهرا و ائمه همیشه خوشبخت باشن.  از قبل از عروسی بگم که تقریبا یه روز در میون بعد از ظهرها می رفتیم خونه مامان جون تا تو کارها کمک کنیم و همینطور وسایل عروس و داماد رو تزئین کنیم و تو هم مرتب می خواستی کمکمون کنی .خاله و میثم هم میومدن و میثم هم می شد مسئول مشغول کردنت .که البته خداییش کار واقعا سختیه و هیچ جوری نمی شه حواست رو از یه چیزی پرت کرد. روز حنا بندون  هم که  از صبح کلی بازی کردی با بچه ها وقتی که ظهر همه خوابیده بودن تازه بازیت گرفته بود و کشف کردی که چطور صدای...
28 ارديبهشت 1392

رفتن به لالی

امیرم روزجمعه 6 اردیبهشت صبح با 2 تا ازدوستای بابایی و خونواده هاشون رفتیم لالی خونه یکی دیگه از دوست های بابایی ساعت تقریبا 8 بود که حرکت کردیم .لالی اطراف سردشت و تقریبا 1 ساعتی راه تا اونجا بود و مسیر سردشت هم که تو کوهه و همش پیچ پیچ  .هستی خانوم دختر عمو ایمان(دوست بابایی)چند باری تو مسیر حالش بد شد و مجبور شدن از ماشین پیاده بشن . تقریبا ساعت 10.5 یا یازده بود که رسیدیم لالی و بعد عمو مجید(دوست بابایی) که قرار بود بریم خونشون اومد دنبالمون تا مارو ببره خونه که البته خونه مادر خانومش چون خودشون اهواز زندگی می کنن و خانومش اهل لالیه و اونجا هم دبیره و مجبوره هفته ای دو سه روز لالی باشه وبقیش اهواز که واقعا سخته با یه بچه کلاس اولی و...
28 ارديبهشت 1392

10 ماهگی نفسمون

امیررضا تو 10 ماهگی خیلی شیطون و البته کمی هم نق نقو شدی . وقتی که دراز می کشم دستات رو بالا می بری و یه شیرجه می زنی و خودت رو میندازی رو سرم.وقتی هم که بازی کلاغ پر می کنیم ما می گیم کلاغ و تو می گی دَر(یعنی پر) و وقتی به امیررضا می رسیم تند تند دست می زنی. وقتی هم می گیم یک، دو تو سریع می گی دِه (یعنی سه).دیگه بدون کمک سر پا می مونی و خودت بدون اینکه دست رو به جایی بگیری بلند می شی.وقتی می پرسیم توپ کجاست سریع برمی گردی و نگاهش می کنی .خوشت نمیاد با تلفن حرف بزنی ولی وقتی باهات تلفن بازی می کنیم دستت رو می زاری در گوشت و الکی حرف می زنی .وقتی هم که اذان از تلویزیون پخش می شه تو هم همراهش با زبان خودت اذان می گی .چند باری هم اسم هدیه (دخت...
27 ارديبهشت 1392

سیزده بدر

گلم امسال سیزده بدر رفتیم سوم شعبان که صبحونه رو مهمون عمه سمیه بودیم وکلی زحمت کشیده بود و آش درست کرده بود . کلی هم خوش گذشت و گل یا پوچ بازی کردیم و برای نهار هم مهمون عمه افسانه بودیم  قرار بود نهار همونجا بمونیم ولی و چون هوا گرم شد نهار رفتیم خونشون وبرامون جوجه درست کردن که خیلی هم خوشمزه بود دستشون درد نکنه بعد از ظهر هم رفتیم تو جاده سنجر و اونجا سیزده بدر کردیم.دم غروب هر کسی یه دعایی کرد و نوبت بابایی که شد بعد از دعا برای سلامتی همه دعا برای سلامتی تو کرد و بغضش گرفت و گریه کرد و بقیه هم اشک تو چشمشون جمع شد منم اشک هام سرازیر شدن و نتونستم جلو خودم رو بگیرم آخه نمی دونی مامانی که چقدر برامون عزیزی نفسم . دعا می کنم که هیچ...
23 ارديبهشت 1392

امیری مامان از چی می ترسه و بدش میاد

امیری از صداهای بلند می ترسه و فرار می کنه. از صدای جاروبرقی می ترسه و فرار می کنه. از توپ بزرگش می ترسه وهر وقت نزدیکش می شه سریع میاد تو بغلمون. این توپ هم یه مدتی راهکار جالبی برای جلوگیری از بالا رفتنش از پله ها شده بود  ولی بالاخره  این کلک هم قدیمی شد و امیری هرجوری بشه خودش رو به پله ها می رسونه.وتند تند از ترس توپ بالا می ره نفس مامانی به شدت از لباس عوض کردن و پوشک شدن متنفری و کلی با دردسر باید لباس عوض کنی.هر وقت می خوام پوشکت کنم یه چندباری باید پوشک رو درستش کنم و تو رو سر جات بزارم و کلی مشغولت کنم تا شاید بتونم پوشک رو ببندم بعضی وقت ها هم که دیگه کلافه می شم و جیغم رو در میاری ...
23 ارديبهشت 1392