امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

ماجرای غذا خوردن امیررضا

عزیز مامان قربونت برم که همیشه تو رژیمی و مواظبی یکم وزنت اضافه نشه و هر روزم خودت رو وزن می کنی .یه روزم که ترازو رو  بدون اجازت جابه جا کردم رفتی و کشان کشان آوردی گذاشتی سرجاش . خیلی ماست دوست داری و وقتی ظرف ماست رو می بینی روی دو تا پات می شینی و می گی بدِه. ماکارونی رو هم دوست داری . آب رو که می بینی دیگه هیچکس نمی تونه جلوت رو بگیره و با سر می ری تو لیوان. بستنی که دیگه نگو   هر وقت که می خوایم غذا بزاریم دهنت تا قاشق رو می بینی دستمون، دهنت رو می بندی و روت رو می کنی اونور تا وقتی هم که قاشق رو زمین نزاریم به همین صورت ثابت می مونی. خیار رو هم خیلی دوست داری و یک خیار می گیری و همش رو تیکه تیکه می...
23 ارديبهشت 1392

امیری مامان چی دوست داره

نفس مامان لب تاب رو خیلی دوست داره و قتی اون رو می بینه همه چیز رو فراموش می کنه و تند وتند دکمه ها رو فشار می ده وقتی هم که دست به لب تاب می زنه ما این شکلی می شیم                 این لب تاب قرآنی رو هم عمه عاطی زحمت کشیدو بخاطر علاقه شدیدت به لب تاب گرفت تا شاید ما رو هم نجات داده باشه که متاسفانه فایده نداشت و همچنان لب تاب از دستت در امان نیست   یکی دیگه از چیزهایی که دوست داره موبایله که راحت قفلشون رو باز می کنه موبایل مامانی رو هم می گیره میره تو بخش موسیقی و آهنگ لالایی رو گوش می ده دوربین روهم خیلی دوست داره و هروقت می خوایم ازش فیلم یا عکس بگیریم ...
23 ارديبهشت 1392

رفتن به ماهشهر و بندر دیلم

امیررضا جونم 6 فروردین جهیزیه خاله سمانه رو بردن ماهشهر وقرار بود که ماهم باهاشون بریم ولی جور نشد .ما هم 8 فروردین صبح زود رفتیم ماهشهر خونه جدید خاله وقتی ما رسیدیم شکر خدا همه چیز رو چیده بودن و همه جا هم مرتب بود و دیگه کاری برای ما نمونده بود ساعت تقریبا 10 رسیدیم و بعد دور دوم صبحونه رو خوردیم چون تو راه چند لقمه ای نون و پنیر خورده بودیم. بعد از کمی استراحت هم بابایی تو رو برد پارک کنار خونه خاله چون یکم حوصلت سر اومده بود و به قول عمه سمیه آب و روغن قاطی کرده بودی .یکم که تاب بازی کردی همونجا تو بغل بابایی خوابیده بودی بعد هم آوردت خونه وبرات رختخواب گذاشتم تا بخوابی من و خاله هم مشغول درست کردن نهار (ماکارونی) شدیم که البته دستپخت...
22 ارديبهشت 1392

9 ماهگی طلای مادر

جیگر طلا تو 9 ماهگی کلاغ پر رو خوب بلدبودی انجام بدی و هر وقت به اسم خودت می رسیدی تند وتند دست می زدی . تو 9 ماهگی بدون اینکه دستت رو به چیزی بگیری خوب سرپاهات می موندی و در همون حالت بدون اینکه تعادلت رو از دست بدی یا دستت رو به جایی بگیری بشین پاشو انجام  می دادی . ا ز وقتی هم که کلاغ پر یاد گرفتی دیگه دست زدنت یه انگشتی شد و بای بای کردنت هم یه انگشتی.هر وقت هم چیزی رو می خوای می گی بده یا بِدِش. عکس های 9 ماهگی                                     ...
22 ارديبهشت 1392

2 فروردین یه روز خیلی سخت

امیر جونم روز 2 فروردین صبح که از خواب پاشدیم عمو مسعود ( شوهر خاله نجمه) با بابایی تماس گرفت که با هم بریم وجهیزیه خاله سمانه رو بچینیم آخه 11 اردیبهشت عروسی خاله بود و چون جهیزیه باید می رفت ماهشهر و ایام فاطمیه هم نزدیک بود قرار شد مراسم جهازبرون تو ایام عید انجام بشه .ما یکم زودتر رسیدیم بعد خاله نجمه و شوهرش وداداش محمد(پسرش)و بعد هم عمو محمد شوهر خاله سمانه اومدن . عمومسعود از وقتی که اومد گفت انگار یکمی معده ام مشکل داره و سوزش داره بخاطر همین هیچی نخورد .بعد هم شروع کردن به باز کردن وسایل وچیدن اثاثیه تقریبا 1 ساعتی گذشت که عمو مسعود حالش بد شد و چون خاله خیلی ترسیده بود عمو مسعودرو وادار کرد تا ببرنش بیمارستان، وقتی عمو رو بردن بیما...
22 ارديبهشت 1392

سال نو و امیررضای 9 ماهه

خوشابه حال سال 91! ماه دوازدهمش را دید وعمرش به سررسید! میترسم عمرم به سر برسد و ماه دوازدهمم راندیده باشم…! اللهم عجل لولیک الفرج امیدم سال 91 با شروع خیلی سختی که برای ما داشت اما یکی از زیباترین سال های زندگی ما بود.  از وقتی که تو فرشته کوچولو با پاهای کوچیکت قدم به زندگی ما گذاشتی لحظه لحظه های زندگیمون رو زیباتر کردی.عزیزم تو شدی مرهم تمام سختی های گذشتمون .نمی دونم قبلا بدون تو چطور زندگی می کردیم . بودن کنار تو پاداش امتحانهای سخت خداست امیدوارم که ازامتحاناتش سربلند بیرون اومده باشیم .نفسم آغاز سال 91 رو من و بابایی (همراه تو که تو دل مامان بودی) کنار حرم آقا سبزقبا شروع کردیم توی حرم قبل ازتحویل سال  ...
22 ارديبهشت 1392

4 ماهگی

امیر گلم 4 ماهه که بودی وسایل رو با دستت می گرفتی و یکراست به سمت دهنت می بردی خیلی هم دوست داشتی با انگشتای مامان وبابا بازی کنی . عکس های 4 ماهگی توی این عکس بابایی داشت باهات بازی می کرد که یهو وسط بازی خوابت برد قربونت برم عزیزم. این لباس هات رو هم خاله جونت برات هدیه گرفته بود چون میلاد امام رضا (ع)بود. قربونت برم با اون سر کچلت عزیزم ...
20 ارديبهشت 1392

8 ماهگی امیر رضا جون

امیر رضا جونم بالاخره دندان ششمی هم 8 ماه و 5 روزگی دراومد.تا حالا 4 دندان بالا و دو دندان پایین و بعد از یه دوره فشرده دندان در آوردن یکمی مرخصی به خودت دادی تا سرفرصت بقیه دندون ها رو در بیاری البته با همین 6 تا دندانت حساب مامانی رو می رسی و هرفرصتی گیر بیاری یه یادگاری خوشگل رو دست های مامانی می زاری . وقتی هم که خوابت میاد چون اتاق خواب طبقه بالاست کنار پله ها می ایستی و داد وبیداد می کنی .وقتی هم که نزدیک ساعتی می شه که بابایی بیاد خونه می ری پیش در و مرتب ب ب می گی و همین که بابایی اومد می پری تو بغلش و خودت رو لوس می کنی و نمی زاری لباس هاش رو عوض کنه. وقتی هم هوس بیرون رفتن می کنی میری به در تکیه می دی و باهامون بای بای می کنی....
18 ارديبهشت 1392

امیررضای 7 ماهه

امیر رضا جونم 7ماهگی دو دندان پایینت کاملا معلوم شدن هر وقت می خندی مثل خرگوش ها می شی عزیزم. مرتب دستت رو به هر چیزی می گرفتی و سر پا می ایستادی و دستت رو به دیوار یا مبل می گرفتی و راه می رفتی.  مامان وکیه و چیه رو هم واضح می گفتی.هر وقت تلفن زنگ می زد یا زنگ خونه رو می زدن تند و تند می گفتی کیه.جالب اینجاست که می دونی کی باید بگی کیه و کی بگی چیه. ٧ ماه و ١٠ روزگی ٢ دندان بالا هم شروع به در آومدن کردن. ٧ ماه و ٢٢ روز از پله ها به راحتی بالا می رفتی .(یک شب که آماده شده بودیم که بریم بیرون رفتی نزدیک پله و سر پا ایستادی بابایی صدام کرد و گفت مواظبش باشی فکر کنم تا یه هفته دیگه از پله بتونه بالا بره .هنوز این حرف از دهن بابایی ...
18 ارديبهشت 1392