امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

رفتن به ماهشهر و بندر دیلم

1392/2/22 14:29
نویسنده : مامانی
552 بازدید
اشتراک گذاری

امیررضا جونم 6 فروردین جهیزیه خاله سمانه رو بردن ماهشهر وقرار بود که ماهم باهاشون بریم ولی جور نشد .ما هم 8 فروردین صبح زود رفتیم ماهشهر خونه جدید خاله وقتی ما رسیدیم شکر خدا همه چیز رو چیده بودن و همه جا هم مرتب بود و دیگه کاری برای ما نمونده بودچشمکنیشخندساعت تقریبا 10 رسیدیم و بعد دور دوم صبحونه رو خوردیم چون تو راه چند لقمه ای نون و پنیر خورده بودیم. بعد از کمی استراحت هم بابایی تو رو برد پارک کنار خونه خاله چون یکم حوصلت سر اومده بود و به قول عمه سمیه آب و روغن قاطی کرده بودی .یکم که تاب بازی کردی همونجا تو بغل بابایی خوابیده بودی بعد هم آوردت خونه وبرات رختخواب گذاشتم تا بخوابی من و خاله هم مشغول درست کردن نهار (ماکارونی) شدیم که البته دستپخت بنده بود که یکم خاله سمانه با ریختن فلفل همچین تننننننننننننننننننننندش کرده بود بعد از اون وقتی اومدم سراغ بابایی تا سفره رو بدم بندازه دیدم بله نه تنها انگار شما روی تاب خوابت برده بلکه همه آقایون یعنی شما و بابایی و عموبهزادو داداش میثم هم خوابشون برده و برا خودتون خواب 7 پادشاه رو می بینین که البته فکر کنم با انداختن سفره نهار چند پادشاهی برای بعد از نهار موند.سر سفره نهار هم با اینکه غذا تند شده بود بخاطر ارادت خاصی که به ماکارونی و البته دستپخت مامانت داری تند وتند رشته های ماکارونی رو تو دهنت می گذاشتی و از دهنت همشون آویزوان می شدن.بعد از نهار واستراحت هم وقتی عمو محمد از سرکار اومد با هم رفتیم  گمرک مرزی ماهشهر رو دیدیم که خیلی هم جالب بود.بعدش هم برای نماز رفتیم مسجد و بعد هم خونه و یه شام مفصل که عمو محمد زحمت کشیده بود از بیرون گرفته بود و بعد از چایی ومیوه هم رفتیم یکم باهم پیاده روی توی محوطه شهرک ،چون اطراف خونشون پر از درخته وفضای قشنگی داره .صبح فرداش هم قرار شد که بریم هندیجان که نزدیکی های ماهشهر بود چون شنیده بودیم ساحل قشنگی داره .1 ساعتی رفتیم تا رسیدیم بعد هم از یه آقای پلیس که خییییییییلی اطلاعاتش مفید بود پرسیدیم تا راه ساحل رو بهمون نشون بده که یه مسیری رو نشون داد و گفت بعد از 15 کیلومتر ساحل رو می بینین و ما هم با استناد بر گفته ایشان حرکت کردیم و هر چی رفتیم خبری از ساحل نبود و یه بعد از کلی از مسیری که رفتیم تابلو بندر دیلم رو دیدیم ما هم پیش خودمون گفتیم حتما قسمت بوده دیگهنیشخندتصمیم گرفتیم حالا که اون ساحل رو ندیدیم بیایم و این ساحل (بندر دیلم)رو ببینیم وبعد هم یکراست رفتیم کنار دریا که البته واقعا کنار دریا بود و همه جور تیپی می شد دید و بعضی ها هم که دیگه اونجا رو با خونه اشتباه گرفته بودن وحسابی برا خودشون ریلکس بودن.بالاخره رفتیم کنار ساحل و قرار شد سوار قایق موتوری بشیم که از من انکار و از بابایی اصرار من می گفتم می ترسم امیری رو ببرم تو قایق یهو بیفته از دستمون تو آب و بابایی  می گفت نگران نباش من محکم می گیرمش خلاصه ما هممون سوار شدیم وچند تا جوان بندری هم پشت سر ما نشستن وقتی قایق حرکت کرد جوان ها شروع  کردن با لهجه قشنگ بندری خوندن و دست زدن که تو هم بهت زده نگاهشون می کردی بعد از یکم خوندن فکر کنم از بس نگاهشون کردی خجالت کشیدن خجالتوساکت شدن .بعد هم تو که دیدی روشون رو کم کردی شروع کردی محکم دست زدن و اونها هم خندشون گرفته بود ودوباره شروع کردن به خوندن(قربون شیرین کاریات مادر).بعد هم رفتیم یکم تو بازار کنار ساحل و یه توپ بزرگ برات خریدیم و بعد هم حرکت کردیم برگشتیم ماهشهر وبعد از کمی استراحت حرکت کردیم به سمت خونه.

 

جات خوبه  یه وقت بد نگذره

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان منتظر
22 اردیبهشت 92 17:31
اینم واسه امیررضا جون

ممنون خاله جونم بووووس