امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

جشن عروسی

1392/2/28 2:13
نویسنده : مامانی
365 بازدید
اشتراک گذاری

نفس مامان روز 11 اردیبهشت 92 مصادف با تولد حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر روز جشن ازدواج خاله سمانه و عمو محمد بود که انشالله همیشه زیر سایه لطف حق و حضرت زهرا و ائمه همیشه خوشبخت باشن.

 از قبل از عروسی بگم که تقریبا یه روز در میون بعد از ظهرها می رفتیم خونه مامان جون تا تو کارها کمک کنیم و همینطور وسایل عروس و داماد رو تزئین کنیم و تو هم مرتب می خواستی کمکمون کنی .خاله و میثم هم میومدن و میثم هم می شد مسئول مشغول کردنت .که البته خداییش کار واقعا سختیه و هیچ جوری نمی شه حواست رو از یه چیزی پرت کرد.

روز حنا بندون  هم که  از صبح کلی بازی کردی با بچه ها وقتی که ظهر همه خوابیده بودن تازه بازیت گرفته بود و کشف کردی که چطور صدای جغجغه ات رو در بیاری می زاشتی دم دهنت و با دهنت بهش فشار می دادی منم که میومدم تا ازت بگیرم فکر می کردی دارم باهات بازی می کنم وفرار می کردی  و دوباره برمی گشتی در اتاق تا بیفتم دنبالت خلاصه تا  ساعت 8.5شب هیچ نخوابیدی و  وقتی که تازه خوابیده بودی مهمونها یکی یکی اومدن و تو دوباره بیدار شدی اول کمی بد اخلاقی کردی ولی بعد خوب شدی بعد از شام هم که دیگه همش پیش بابایی بودی .ولی وقتی خونواده داماد اومدن دیگه حسابی بداخلاق شده بودی و تا بهت شیر دادم خوابیدی بعد هم که رفتیم خونه داماد هم یکم بازی کردی و دوباره خوابیدی و ساعت 2   صبح بود که رسیدیم خونه مامان جون و شب موندیم  همونجا . وقتی گذاشتمت تو رختخوابت بیدار شدی و منم از فرصت استفاده کردم و  لباسهات رو عوض کردم و بعد دوباه خوابوندمت و اونقدر خسته بودی که تا صبح حتی تکون نخوردی چون همیشه تو خواب خیلی تکون می خوری. صبح تقریبا 9و نیم بود که بیدار شدی و تا شب هم چند باری خوابیدی و شب هم برا عروسی رفتیم تالار و اونجا هم زود خسته شدی و یکم پیش بابایی بودی و بعد هم که دیگه خوابت گرفته بود و شیر می خواستی و منم  لباس هام رو عوض کردم وبردمت تو اتاق پرو و خوابوندمت ولی تقریبا هیچی از  مراسم عروسی  رو ندیدم اما عیبی نداره عزیزم تو از همه چیز برام مهمتریقلب . آخر شب که از تالار می خواستیم بریم  هم که بارون گرفته بود واقعا شب پر برکتی بود .بعد از مراسم وقتی می خواستیم با عروس و داماد خداحافظی کنیم کلی من و خاله تو بغل هم گریه کردیم.البته کلی از گریه های خاله بخاطر تو بود .چون تو رو خیلی دوست داره و دوریت رو نمی تونه تحمل کنه. اخه خاله دیگه می ره ماهشهر و دیر به دیر همدیگه رو هم می بینیم.بعد هم که برگشتیم رفتیم خونه خودمون و اونقدر گیج خواب بودی که دلم نیومد لباسهات رو عوض کنم و با همون لباسهای پلو خوری و کروات گردنت تا صبح خوابیدی و اصلا هم از جات تکون نخوردی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)