خدایا شکرت
سلام عزیز دلم .قربونت برم نفسم مطالب اینبار بخاطر اتفاق های بدی که توی این چند روزه برامون افتاده یکم اعصاب خورد کنه اما بازم خدا رو شکر چون می تونست بدتر از این باشه و باز هم شکر.
اول از جاهای خوب خوب شروع می کنم و عید قربان وغدیر رو بهت تبریک می گم اما نگی چرا انقدر دیر که تو ادامه مطلب متوجه می شی .واسه عید غدیر که دوروز تعطیلی بود یهو بابایی تصمیم گرفت بریم ماهشهر پیش خاله سمانه و عمو محمد هم یه سری زده باشیم هم یه تنوعی برای خودمون باشه اما چون یهو تصمیم گرفته بود هیچکدوم از خاله ها امادگی نداشتن و بنابراین خودمون سه نفری عازم شدیم تا اونجا 3 ساعتی بیشتر راه نیست .بعد از انداختن صدقه حرکت کردیم وقتی می خواستیم بنزین بزنیم یهو به بابایی گفتم دوباره یه صدقه بنداز بابایی خندید و گفت مگه قبلیه کم بود جواب نداد .منم خندیدم وگفتم نه ،نمی دونم به دلم افتاد دوباره صدقه بندازم خلاصه صدقه رو انداختیم و راه افتادیم و خدا رو شکر تو راه هیچ اذیت نکردی و هنوز ساعت 11 نشده بود رسیدیم خونه خاله و لحظه دیدار تو و خاله که پریدی تو بغلش و شروع کردی به سمانه سمانه گفتن و لوسبازی کلا وقتی خاله رو می بینی رسما پدر و مادرت رو فراموش می کنی و همش دور عمو و خاله می چرخی و خودت رو براشون لوس می کنی(البته کار خوبی می کنی حالا که می گه می خواد دامادش بشی بالاخره لوس کردن هم بی فایده نیست)
خلاصه بعدازظهر هم رفتیم بازار و برات یه کفش خوشکل گرفتیم .(مبارکت باشه)
فردا بعد از ظهر هم حرکت کردیم به سمت خونه و تو راه هم بیشترش رو خواب بودی و دیگه آخراش بود که بیدار شدی و همش می خواستی بری روی پای بابایی بشینی و کلا دیگه بی حوصله شده بودی بالاخره رسیدیم خونه و چشمت روز بد نبینه از سرکوچه یهو استرس شدید گرفتم انگار دلم خبر داشت که چه اتفاقی افتاده .....
وسط های کوچه که رسیدیم من داد زدم در حیاط بازه و بابا هم سریع از ماشین پیاده شد و همینکه رفت توی حیاط با دو دستش زد تو سرش و گفت بردن من که دیگه دست و پام اصلاحس نداشتن و لرز گرفته بودم و تو هم که دیگه بی حوصله شده بودی می خواستی بری خونه و تو بغلم وول می خوردی و وقتی وارد خونه شدیم با کلی شیشه شکسته و یه خونه به هم ریخته و یه اتاق پر از لباس و کلی اسباب بازی که روی زمین پهن شده بود و عروسک هایی که سرشون رو کنده بودن و البته در کمد و کشوی لباس هات که داغون شده بودن مواجه شدیم بله جناب دزد از فرصت استفاده کرده بود و داغ طلاهایی که مثلا ذخیره ای بودن برای مبادا و چند تا وسیله دیگه و از همه بدتر لب تاب رو رو دلمون گذاشت از همه بدتر اینکه هروقت قصد بیرون رفتن رو داشتیم هم طلاها هم لب تاب رو می بردیم و لی اینبار نمی دونم چرااااااااااااااااااا حتی ساعتم و حلقه ازدواجم رو هم جا گذاشتم (کوفتت بشه آقا دزده)الان هم که دارم می نویسم خاله سمانه بنده خدا لب تابش رو پیشم گذاشته .دلیل این همه دبر آپ شدن هم نداشتن لب تاب بود
بعد هم که آقایان محترم پلیس با کمال آرامش تشریف آوردن و با ما کمال همکاری رو کردن و گفتن هیچگونه اثر انگشت بدرد بخوری نیست و کلی حرف های دیگه که کلا 1 درصد امیدواری برای پیدا شدن دزد ندادن و تشریف بردن و بعد از اون بابایی به دنبال یه سرنخ از اقا دزده رفت و با همسایه ها صحبت کرد و همسایه بغلی می گفت تا ساعت 7 بعدازظهر که رفتن بیرون در حیاطمون بسته بوده و پسر یکی از همسایه ها گفته بود من تقریبا بعد از اون ساعت 3 تا مرد سیاهپوش رو دیدم که از خونتون اومدن بیرون و با یه موتور رفتن ولی فکر کردم از فامیلاتوننتازه من یادم افتاد اونموقع که تازه رسیده بودیم و منتظر آقای پلیس بودیم 3 تا پسر لباس مشکی سوار بر موتور خندان از تو کوچه رد شدن (احتمالا خوشحال از غنایمی بودن که به دست آوردن . خیر نبینن) تازه در رو طوری رو هم گذاشته بودن و با یه تیکه سنگ نگه داشته بودن تا دوباره برای بقیه غنایم تشریف بیارن که دیگه وقت کم آوردن و ما دیگه سررسیده بودیم . خلاصه بعد از خوابوندنت مشغول مرتب کردن زلزله ای که توی خونه افتاده بود شدیم و تقریبا ساعت 2 بود که دیگه چشم هام باز نمی موندن و باکلی ترس خوابیدیم نزدیک های اذان صبح بود که بیدار شدی و شیر می خواستی که یه صداهایی از بیرون شنیدم و بابایی رو بیدار کردم و گفتم دزده دوباره اومده و موتور رو داره از تو حیاط می بره که بابایی رفت و دید خبری نیست و فردا صبح فهمیدیم بلهههههههههههه آقا دزده بودن ولی منزل همسایه بغلی تشریف بردن و در رو از بیرون از روشون با یه وسیله قفل کردن و به دزدی از وسایل توی حیاط بسنده کردن(البته نمی دونم آقا دزده آدرس رو اشتباه اومده بود یا نه ،نه که دو تا خونه شکل همن حتما گفته دیگه تو خونه هر چی بوده بردیم حیاط رو هم خلوت کنیم)
خلاصه این شد که خونه هامون به شکل قفس در اومد و فقط گنجشک ها اجازه عبور و مرور پیدا می کنن.
با این حال باز هم خدا رو شکر شاید پیش آمد بدتری بود و اینطور از سرمون گذشت.
و اما اتفاق های بد بعدی که همش باز به خیر گذشت اول اینکه همون شب اونقدر در کمد رو باز و بسته کردی تا پیچ های بالایی شل شد و در یهو تو سرت آویزون موند و به خیر گذشت که نیفتاد رو سرت.خدا رو شکر
و فرداش هم که داشتی بازی می کردی افتادی و دندون هات رفت تو لبت و خون اومد ولی خدا رو شکر زود خوب شد .
و اما اتفاقی که هنوز از یاد آوریش دلم کباب می شه دلیلش هم شیطنت هاته که خدا به خیر گذروند.این طوری اتفاق افتاد من داشتم نماز می خوندم و داشتی دورم می چرخیدی که یهو رفتی روی صندلی میز آرایش و سرپا ایستادی و دوباره وقتی خواستی بیای پایین یهو تعادلت بهم خورد و مثل یه توپ قل خوردی و اول یه طرف صورتت خورد به کشوهای زیر میز و بعد طرف دیگه صورتت و منم نمازم قطع کردم و دویدم و بغلت کردم و همش گریه می کردی و دستت رو سمت راست صورت و چشم راستت گرفته بودی و منم داشتم باهات گریه می کردم و با کلی نوازش و بازی آروم شدی بعد دیدم که صورتت کمی خونی شده و باد کرده و کبود شده و هر بار که نگات می کنم دلم کباب می شه کم کم کبودی زیر چشمت رسیده خدا من بکشه نبینم تو جاییت درد بگیره .بازم خدا رو شکر که به چشمت آسیبی نرسیده
اینهم دسته گلِ گل پسر
خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررت
دست به دامن خدا که می شوم ، چیزی آهسته درون من به صدا می آید که نترس . . . !
از باختن تا ساختن دوباره فاصله ای نیست . . .
ببخشید که طولانی شد انشالله تو پست های بعدی با مطالب خوب جبران کنم