امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

سالگرد ازدواج

1392/6/29 1:35
نویسنده : مامانی
361 بازدید
اشتراک گذاری

همسر عزیزم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاكی و صفا برایم به ارمغان آوردی، خوب من برای توصیف مهربانی‌هایت واژه‌ها یاری نمی‌دهند. چرا كه تو خود قاموس مهربانی هستی و من خوشحالم كه سالی دیگر بر عمر زندگی مشتركمان افزوده شد.

شکلات مامان 18 شهریور سالگرد ازدواج من وبابایی بود و امسال دومین سالی بود که توی همچین روزی تو کنار ما بودی و این روز رو برای ما زیباتر کردی .قلب

برای این روز بابایی دعوتمون کرد بریم شام بیرون و تصمیم گرفتیم بریم همون رستورانی که یه خاطره از وقتی تو توی دلم بودی  داشتیم . اول که همش تو رستوران می چرخیدی و بابا بابا می کردی و یه جا بند نبودی وقتی نشستیم چون رستوران صندلی کودک داشت از گارسن خواستیم تا برات صندلی بیاره ولی وقتی صندلی رو آورد ترجیح دادیم روی میز بشینی و بعد از سفارش غذا اون شب با تعجب من و بابایی کلی از غذای من رو خوردی (نوش جوووووووووووونت) .بعد از شام هم خاله ها زنگ زدن و گفتن که رفتن پارک ساحلی و ما هم سوار ماشین شدیم تا بریم پیششون همیشه توی ماشین جلو پیش من می شینی ولی اون شب تصمیم گرفته بودی مستقل باشی و رو صندلی عقب نشستی و همش ورجه وورجه می کردی و خوشحال بودی.توی پارک هم با کمال تعجب خودت تصمیم گرفتی پات رو بزاری توی آب حوضچه ها و بازی کنی .حلاصه اون شب کلی خوش گذشت .

اما خاطره ای که گفتم مربوط می شه به زمانی که تو توی دلم بودی . ایام عید بود که بابایی یکی از دوست هاش از تهران اومده بود و ما تصمیم گرفتیم یه شب دعوتشون کنیم شام و به خاطر اینکه من نمی تونستم زیاد کار کنم قرار شد شام ببریمشون رستوران ولی اون روز از ظهر یکم اذیت بودم وحتی با یکی از دوست هام که ماما بود هم صحبت کردم گفت چیز مهمی نیست و منم بعدازظهر رو همش استراحت کردم تا شب اذیت نشم . شب که بابایی از بیرون اومد رفتیم دنبالشون و رفتیم همین رستورانی که گفتم  ولی وقتی که غذا سفارش دادیم و منتظر بودیم دیدم که اصلا حالم خوب نیست و همش درد دارم و منم سریع قرص هایی که داشتم رو خوردم و خانم دوست بابایی هم همش داشت با من صحبت می کرد و منم که اونقدر درد داشتم که اصلا هیچی نمی فهمیدم بیشتر از درد هم ترس داشتم که خدا نکنه یوقت اتفاقی بیفته ولی برای اینکه کسی متوجه نشه همش لبخند می زدم و تمام بدنم خیس عرق شده بود و بابایی هم متوجه موضوع شده بود ولی چون نمی خواستیم مهمونهامون ناراحت بشن اصلا به روی خوذمون نیوردیم .حتی شامم رو هم فقط دو لقمه تونستم بخورم و به بهانه اینکه ترش می کنم و معدهام اذیت می شه دیگه چیزی نخوردم بعد از شام هم دختر کوچولوشون بهونه گرفت و رفتیم توی پارک روبروی رستوران تا یازی کنه و منم که از درد به خودم می پیچیدم و همش خدا خدا می کردم زودتر بریم خونه .بعد از یه چند دقیقه ای که توی پارک نشستیم بالاخره دردم کم شد و آروم شدم و خدا رو شکر اون شب به مهمونهامون خوش گذشت .

 

بهشت فاصله ی پلک بالا و پایین من است ، وقتی که به "تو" نگاه میکنم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

بابای ارشیا
29 شهریور 92 2:03
مبارکبادا این سالروز زیبا و مستدام باد شادمانی و محبت و همراهی هایش


ممنون.
مامان امیررضا
30 شهریور 92 23:56
مبارکه............مبارکه
ایشالله سال های سال سه تایی زندگی خوبی داشته باشین.....


ممنون عزیزم.بووووووووووووس
(زهره)مامان فاطمه
31 شهریور 92 11:33

مبارک باشه سالگرد ازدواجتون


ممنون عزیزم
هدیه گلی
1 مهر 92 10:17
زنداداش جون سالگرد ازدواج تو و داداشی مبارک . ایشاله سالها سه تایی و چند تایی در کنار هم شاد زندگی کنید


ممنون عزیزم همچنین شما . انشالله همگی در کنار هم
زینب مامان نازنین زهرا
1 مهر 92 15:36
سلام دوست خوبم ...
از اینکه بهم سر زدی و با حرفهات آرومم کردی خیییلی ممنون ... انشالله امام رضا گل پسرت و برا ت نگهدارو عزیزم ...
ماااااااااااااااااااااااااااااااااااشاالله ناز داره انشالله دامادش کنی

ممنون عزیزم انشالله بقیه بارداریت رو با آرامش و خوبی سر کنی انشالله حضرت زهرا هم حافظ نازنین زهرای گل باشه .
(زهره)مامان فاطمه
6 مهر 92 14:59
خصوصی عزیزم