شب های قدر و احیا گرفتن امیرم
عزیز دلم امسال دومین سالیه که شب های قدر رو تو کنار ما بودی و یکی از آرزوهای ما در این شب ها سلامتی و خوشبختی تو بود.
سال گذشته تقریبا دو ماهه بودی و راحت تر می تونستم مشغول دعا خوندن باشم ولی امسال که ماشالله بزرگتر شدی و بازیگوش و حسابی کنجکاو.شب نوزدهم که خونه داییم مراسم دعا خوانی بود وقتی رفتیم اول کمی آروم نشستی بعد همش خودت رو می انداختی تو بغل خاله هات و یکم که گذشت می رفتی و چرخ می زدی بین خانم ها و می خواستی کتاب های دعا رو بگیری و منم مجبور شدم کتاب دعا رو ببندم و ببرمت تو آشپزخونه و مشغولت کنم که اونجا هم چون می خواستی به همه چیز دست بزنی مجبور بودم بغلت کنم که تقریبا هیچی از دعا نفهمیدم .بعد هم که برگشتیم چون بابایی مسجد بود رفتیم خونه خاله لاله تا با هم بشینیم پای تلویزیون و به امید اینکه بخوابی و ما هم دعا رو گوش بدیم ولی اصلا انگار نه انگار که دیر وقته و از وقت خوابت گذشته و تازه توپ داداش میثم رو پیدا کرده بودی و همش پرتش می کردی و تند تند می دویدی دنبالش و می گفتی پوپ. تقریبا یه ربع مونده به 4 بود که خوابیدی وقتی بابایی اومد دنبالمون تقریبا ساعت 4 بود که باز بیدار شدی و با ما سحری خوردی و بعد از نماز صبح بزور خوابوندمت.
شب بیست و یکم هم موندیم خونه پای تلویزیون و شما هم ساعت تقریبا دو و نیم بود که خوابیدی و دوباره برای سحری بیدار شدی .
شب بیست و سوم هم که خونه مامان جون احیا بود و ما از صبح رفتیم اونجا و شما هم حسابی با بچه ها مشغول بودی و شب کمی قبل از مراسم خوابیدی تقریبا یک ساعتی خوابیدی و وقتی بیدار شدی و صدای دعا خوانی رو شنیدی انگار ترسیدی و همش گریه می کردی و همش تو بغلم بودی و اجازه نمی دادی رو زمین بشینم و تقریبا تا ساعت دو ونیم به همین منوال بود که دیگه واقعا خسته شده بودم و کمرم هم درد گرفته بود که بالاخره رفتی پیش عمه انیس که بین خانم ها نشسته بود و داشت دعا می خوند کمی که آروم نشسته بودی یهو صدای خنده ات بلند شد اومدم ببینم چی شده دیدم الکی دستت رو می کوبی رو زمین و همش می خندی و یه نگاه به خانم های اطراف کردم دیدم همشون دارن می خندن و هیچکس حواسش به دعا نیست و همش این کار رو ادامه می دادی و اول خواستم بیام بیارمت پیش خودم ولی از ترس اینکه باز صدای گریه ات بلند شه گذاشتم کار خودت رو انجام بدی (تازه یه زنگ تفریح هم برا خانمها بود)یکم بعد که عمه دوباره آوردت پیشم و دوباره همش بغلم بودی و تقریبا 15 دقیقه قبل از تموم شدن مراسم خوابیدی.بعد از مراسم و پذیرایی وقتی رفتم پیش یکی از دوست هام که یکی از مداح های مراسم بود گفت امیررضا کجاست می خوام یه نشگون حسابی ازش بگیرم .گفتم برا چی مگه پسر گلم چیکار کرده . گفت قربونش برم داشتم دعا می خوندم کل حس دعا رو برده و همش جلو خودم رو گرفتم که نخندم.
خلاصه این شیرین کاریت حسابی خاطره شد .
نفسم یه جایی خوندم که : حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در شب های مبارک قدر (یعنی شب های نوزدهم و بیست و یکم و بیست و سوم ماه رمضان) فرزندانش، را بیدار نگاه می داشت؛ و بهخصوص در شب بیست و سوم که احتمال شب قدر بودن آن بیشتر است، تلاش می کرد که لحظهای نخوابند.
در آن شبها شام مختصرتری به بچه ها میداد و اگر بچهها خوابشان میگرفت، به صورت آنها آب میپاشید، تا از فیض شب قدر کاملاً بهرهمند گردند.
عزیز دلم تو هم تو این شب ها احیا گرفتی گرچه خیلی کوچیک بودی و نمی تونستی دعا بخونی ولی مطمئنم با اون نگاه قشنگ ومعصومت و با اون دل کوچیکت برای همه دعا کردی .
فرشته کوچولوم قبول باشه