امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

سفرنامه امیر مامان (روز هفتم)

1392/4/27 1:01
نویسنده : مامانی
281 بازدید
اشتراک گذاری

صبح ساعت 6 حرکت کردیم و تقریبا ساعت 10 مشهد بودیم و بعد از پیدا کردن هتل و استراحت ونهار تقریبا ساعت 3 رفتیم حرم و تا ساعت 10 حرم بودیم .

اول وقتی رفتیم بابایی شما رو توی صحن نگه داشت ومن برای نماز و زیارت رفتم ولی اونقدر شلوع بود که نتونستم دستم رو برسونم به ضریح و کلا از اینکه بخوام به زور خودم رو به ضریح برسونم و بقیه رو بخوام هل بدم خوشم نمیاد و فکر می کنم اصلا کار درستی نباشه و با فاصله کنار ایستادم و کلی با آقامون درد دل کردم و البته کلی هم تشکر .آخه امیرضای گلم تو هدیه امام رضایی و 2 سال پیش وقتی قسمتمون شد و رفتیم مشهد و نمی دونستیم که تو توی دلمی بابایی نذر کرده بود که اگر خدا یه ما توجه کرد و امام رضا حاجتمون رو بر آورده کرد و اگر نی نیمون پسر شد اسمش رو امیررضا بزاریم . و منم تو روزهای سخت بارداریم نذر کردم برای سلامتیت و موهات رو نذر امام رضا کردم.و حالا اینبار که قسمتمون شد و اومدیم هدیه بزرگ خدا رو آورده بودیم پیش صاحب اسمش امام رضا.خدایا شکرت .هر بار که به ضریح نگاه می کردم این رو زبونم جاری می شد و اشک هام خود به خود پایین میومدن و صورتم رو خیس می کردن.بعد از تشکر و دردل با آقامون من اومدم تو صحن تا بابایی بره زیارت کنه و تو هم که برا خودترو قالی ها می چرخیدی و با همه دوست می شدی . فرقی برات نداشت با پیر و جوان و عرب و خلاصه پیش همه می رفتی و هر دفعه با یه شکلات پذیرایی می شدی که خدا رو شکر فقط دستت می گرفتی و نمی خوردی آخه هنوز از اینجور چیزها بهت نمی دم  و دوست ندارم بخوری.هر کسی هم که مبایلش دستش بود می رفتی و تو صورتش نگاه می کردی و با زبون بی زبونی مبایلش رو می خواستی .با چند تا دانشجوی دختر هم دوست شده بودی که کنارمون نشسته بودن و می رفتی نگاشون می کردی و دالی بازی می کردی و کلی می خندیدی.

بعد هم تا نماز مغرب و عشا تا خواستیم که نماز جماعت بخونیم شما و هدیه خانم شروع کردین به گریه کردن من و  عمه سمیه بیخیال جماعت شدیم و نمازمون رو فرادا خوندیم.

بعد از نماز هم رفتیم هتل و استراحت.

 

زیارت قبول پسرم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)