امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

سخت ترین لحظات من و بابا

1392/6/25 1:08
نویسنده : مامانی
397 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم 24 خرداد درست شب تولدت تاریخ تکرار شدو مثل سال گذشته که منتظر به دنیا اومدنت بودم همه دلهره ها و ترس ها اومد سراغم .استرسم از جایی شروع شد که تو بغلم بودی یهو نشستی و بعد کلی شیر بالا آوردی اول فکر کردیم شاید رو دل کردی ولی بعد یکم بی حال شدی و خوابیدی و بعد از نیم ساعت بیدار شدی و کمی شیر خوردی و بازم بی حال بودی وقتی رختخواب انداختیم تا بخوابیم برای اولین بار تو رختخوابت خوابیدی و بدون اینکه شیر بخوری چشمهات رو بستی و من کلی تعحب کردم فکر کردم شاید خسته ای ولی چند باری تو رختخواب جابه جا شدی و بعد دوباره کلی رو من و رختخوابم بالا آوردی و بی حالتر شدی . دست و پام می لرزید ولی سریع و من و بابایی و عمو آماده شدیم وبردیمت نزدیکترین بیمارستان که اونجا گفتن پزشک اطفال نداریم و ببریدش بیمارستان تخصصی اطفال و همینطور که بغلم بودی گریه می کردم  و دست وپام می لرزید آخه هیچوقت اینطوری ندیده بودمت الهی دورت بگردم عزیزم.وقتی بردیمت اونجا یه شماره دادن و بایستی تو نوبت می موندیم تقریبا ساعت 1 شب بود که نوبتت شد و دکتر برات آمپول نوشت و گفت نیم ساعت بعد از آمپول یه لیوان او آر اس رو هر 10 دقیقه  2 سی سی بهش بدید اگر حالش بهم نخورد می تونید ببریدش خونه.این اولین آمپولی بود که می زدی تا حالا فقط واکسن هات رو زده بودی قربونت برم انشالله دیگه هیچوقت نیازی به زدن آمپول نداشته باشی.وقتی می خواستن آمپولت رو بزنن من و بابایی محکم گرفتیمت و بعد زدی زیر گریه و تا بغلت کردم آروم شدی عزیزم . و اونوقت توی این فرصت عمو رو رسوندیم خونه تا استراحت کنه آخه صبح زود باید سرکار می رفت .و برگشتیم بیمارستان تا دادن آو آر اس رو شرو ع کنیم وقتی با سرنگ اولین بار بهت دادیم می ترسیدیم که نخوری و اذیت کنی ولی با ولع شروع به خوردن کردی و هنوز می خواستی ولی باید تا ده دقیقه دیگه صبر می کردیم و بخاطر این زدی زیر گریه و هرجوری بود آرومت کردیم و دوباره بعد از ده دقیقه ماجرا تکرار شد و هر بار گریه هات شدیدتر می شد و هیچ جوری آروم نمی شدی و مجبور شدیم ببریمت تو ماشین و دورت بدیم ولی بازم آروم نمی شدی و گریه من و بابایی رو در آوردی که چطور برای خوردن آب گر یه می کردی . کم کم خوابیدی و دوباره برگشتیم بیمارستان و هربار توی خواب 2 سی سی رو می ریختیم گوشه لبت و تقریبا ساعت 4.30 بود که تموم شد و ما هم نماز صبح رو همونجا خوندیم و بعد از اینکه حالت بهم نخورد و دکتر معاینت کرد برگشتیم خونه و خسته و کوفته افتادیم توی رختخواب.

صبح ساعت 8و نیم بود که بیدار شدی هنوز کمی بی حال بودی ولی شروع کردی به بازی کردن و من خیالم راحت شده بود که دیگه خوب شدی . بعد از صبحونه مجبور شدم پوشکت رو عوض کنم و دوباره پوشکت کردم و بعد از چند دقیقه دوباره بیرون روی داشتی و هر بار که می شستمت دوباره پوشکت رو مجبور می شدم عوض کنم و چند بار اینجور شد و بعد بابایی تماس با دکترت گرفت و دکترت یه قرص تجویز کرد و بابایی رفت و اون رو تهیه کرد و تو این مدت همش احساس می کردم تب داری ولی همه می گفتن که دماش طبیعیه و شاید بخاطر دندونایی که داره درمیاره آخه وقتی رسیدیم مشهد دیدم دو تا مروارید خوشگل دیگه دارن  از پایین درمیان .ولی من مطمئن بودم که این اسهال وتب از دندونات نیست

نزدیک های اذان ظهر همه رفتن امامزاده صالح و من و تو و بابایی موندیم خونه تا یکم استراحت کنی  و برات کمی سوپ درست کردم یکم خوردی و بعد خوابیدی وقتی خوابیدی دیگه شکمت تقریبا یه ساعتی بود بند اومده بود ولی همینکه از خواب بیدار شدی دوباره شروع و شد و هر بار احساس می کردم که تبت بیشتر شده و دیگه پوشک هیچی رو جذب نمی کرد و همش پس می دادی و هر بار مجبور بودم لباس دو تامون عوض کنم و بشورم و  اینکه می ترسیدم خونه عمو رو هم نجس کنی . اسهالت هم هیچ جوری بند نمی شد و همینطور عطشت بیشتر می شد و یه نوبت متخصص گرفتیم و سریع بردیمت پیشش و اونجا هم باز خودت رو کثیف کردی ومجبور شدم اونجا تمام لباس هات رو عوض کنم وقتی دکتر دیدت گفت تبش یکم بالاست و قطره برات نوشت و چند تا دارو و یه رژیم برات نوشت و گفت  که یه ویروسه و این حالت ممکن چند روز ادامه داشته باشه ولی کمتر می شه و گفت مرتب او آر اس بهش بدید.وقتی آوردیمت خونه دوباره همین اوضاع ادامه داشت و این دفعه پیچش شکم هم اضافه شده بود و دیگه همش گریه می کردی  هیچ جوری آروم نمی شدی و برای اینکه آرومت کنیم تصمیم گرفتیم با ماشین دورت بدیم آخه ماشین سواری رو دوست داری و متاسفانه وقتی حرکت کردیم توی ترافیک جشن ریاست جمهوری گیر کردیم و هیچ راهی برای برگشتن نداشتیم و بین ماشین ها گیر افتاد بودیم و همینطور روی دستاهم تاب می خوردی و از پیچش شکم گریه می کردی  منم باهات گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم و بابایی هم نمی دونست چیکار کنه و سه تامون باهم اشک می ریختیم واونقدر توی دلم به این آدم هایی که اینجوری خیابون ها رو الکی شلوغ کرده بودن بد وبیراه گفتم و حتی ماشین های آمبولانس هم بین ماشین ها گیر افتاده بودن وهمه داشتن کف و بوق و شادی می کردن و می رقصیدن و تو توی تب می سوختی و گریه می کردی و ما هم که گیر افتاده بودیم و دست وپامون رو گم کرده بودیم و همش اشک می ریختیم و به خدا التماس می کردیم و بالاخره تونستیم از یه فرعی از تو شلوغی خارج بشیم و لی وقتی به یه خیابون رسیدیم که باز پشت چراغ قرمز گیر کردیم ولی دیگه گریه نمی کردی و بی حال رو دستهام افتاده بودی و بابایی هم وقتی تو رو اینطوری دید یهو بی حال شد و از پشت فرمون دراومد و دیگه نتونست رانندگی کنه واز یه نفر آدرس بیمارستان رو پرسیدیم و گفت کلی از اونجا دوره که دیگه منم داشتم از حال می رفتم بابایی دوباره پشت فرمون نشست و حرکت کرد و یه لحظه چشممون به یه درمانگاه افتاد و سریع ماشین رو پارک کردیم و رفتیم و چون خداروشکر خلوت بود سریع دکتر ویزیتت کرد وگفت تبش بالاست و فقط باید سرم بزنید چون کلی هم آب از دست داده و بعد خود دکتر سریع برات یه سرم زد و یه تعداد دارو و گفت داروهای قبلی رو ندید و اینا رو بهش بدید و یه آمپول آرامبخش توی سرم زد و کلی هم گریه کردی تا خوابیدی  کم کم تبت پایین اومد و بعد از سرم و داروها تقریبا ساعت 2 بود رسییم خونه و دوباره بی حال افتادیم توی رختخواب. ساعت تقریبا 5 بود که برای نماز بیدار شدم و دستم رو روی سرت کشیدم که دیدم داری از تب می سوزی بابایی رو بیدار کردم و چراغ رو روشن کردیم دیدیم لپات از شدت تب قرمز شده و سریع پاشویت کردیم یکم تبت پایین اومد ولی هنوز بی حال بودی تصمیم گرفتیم که من و تو سریع با هواپیما برکردیم و بابایی و عزیز و عمه انیس هم با ماشین بیان تا بالاخره هم زیر نظر دکتر خودت باشی و هم خونه خوذمون باشی و رفتیم فرودگاه ویه بلیط برا ی ساعت 6و 10 دقیقه گرفتیم و بابایی هم حرکت کرد تا با ماشین بیاد ولی بعد از دو ساعت تاخیر پرواز کنسل شد و محبور شدیم بلیط شب رو بگیریم و تا موقع ÷رواز رفتیم خونه عمه عاطی وقتی رسیدیم اصلا حالت خوب نبود و هیچ حال نداشتی و فقط گریه می کردی و دوباره با دوست بابایی که دکتره تماس گرفتیم و اونم چند تا دارو تجویز کرد ولی هیچ فایده نداشت و هیچ حالت بهتر نشد و شب هم که با هواپیما اومدیم توی مسیر همش ناله می کردی و تو خودت پیچ می خوردی و منم نمی دونستم دیگه چیکار کنم و فقط برات دعا می کردم و اشک می ریختم وتنها چیزی که آرومت می کرد بطری او آر اسی بود که همراهم بود ساعت ١١ شب رسیدیم خونه و تا صبح همش ناله کردی و از درد به خودت می پیچیدی و چند بار می خواستم ببرمت بیمارستان ولی از ترس اینکه زیر دست هر دکتری بیفتی می ترسیدم آخه تجربه خوبی نداشتم خلاصه هرجوری بود صبح شد و تو یک لحظه نخوابیدی و صبخ زود هم که بابایی و عزیز و عمه از تهران حرکت کرده بودن و هر بار بابایی تماس می گرفت می گفتم حالت بهتر شده تا نگران نباشه ولی صبح زود از اقا جون خواستم تا برات نوبت دکتر بگیره ولی متاسفانه دکترها هم ساعت ١١ صبح مطب نمیومدن .ساعت ١١ رفتیم مطب و تا دکتر دیدت سریع نامه بستری رو داد و گفت آب بدنش رفته و دعا کنین کلیه هاش اسیب ندیده باشه .انگار دنیا رو روسرم ریختن و همینطور گریه می کردم و سرع رسوندیمت بیمارستان و بستریت کردیم وقتی می خواستن که برات سرم وصل کنن می گفتن که رگ هاش خوابیده و چند جای دست های قشنگت رو سوراخ کردن و تو همش گریه می کردی و منم باهات اشک می ریختم. (خدا ای کاش می شد تمام اون دردها رو من می کشیدم نه فرشته کوچیکم) بالاخره  بعد از ٤ روز بستری بودن خدا رو شکر مرخص شدی ولی هنوز نمی تونستی درست راه بری و روی پاهات بایستی ولی کم کم بهتر شدی .و حالا  که من مریض شده بودم دلت نمیومد که بهم سرم بزنند و با گریه و جیغ می خواستی جلوی سرم زدن رو بگیری . آخه ١٧ جای سوزن روی دست و پاهای گلت واقعا تو سن تو دردناکه .انشالله که هیچ وقت به بیمارستان و دوا و دکتر نیاز نداشته باشی.

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد      وجود نازکت آزرده گزند مباد

 بعدا نوشت:

یادم رفته بود این رو برات بنویسم که خاله جون و عمو محمد به خاطر شما از ماهشهر اومده بودن با اینکه عمو مرخصی نداشته بود و خسته بود ولی به خاطر شما شبانه اومده بودن تا تو رو ببینن و دوباره صبح زود رفتن که همینجا کلی تشکر می کنم (ممنون خاله جون و عمو جون مهربونقلب)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

فاطمه
27 تیر 92 15:31
سلام نفسم...ایشالا ک همیشه سلامت باشی وهیچ مشکلی نداشته باشی عزیزم ...... خیلی دوووووووست دارم امیری من



ممنون منم دوست دارم.بوس
عمه عاطی
29 تیر 92 14:56
الهی فدات بشم و هیچ وقت تو این حالت نبینمت . الهی بمیرم که این سرم ها رو بهت وصل کردن چه دردی کشیدی وجودت نازنینه عمه جونم
الهام(مامان اميرحسين)
31 تیر 92 18:23
سلام عزيزم
خدا رو شكر فسقليتون خوب شد!!حال بديه آدم كوچولوشو تو اين وضعيت ببينه!!
فقط يه چيزي...
من اين متنتو به سختي خوندم!!مدام گم ميكردم كه كجا بودم!!
البته ببخشيداخواهرانه ميگم
وقتي متناي طولاني ميذاري با فاصله يا شكلك متنوعش كن...
خيلي سخت خوندم ولي خوندم
ببخشيدا

سلام خاله جون ممنون که به ما سرزدید.واقعا حال بدیه انشالله هیچ مامانی مریضی نی نیش رو نبینه برای متن هم ممنون که راهنمایی کردین اما چون وقتی داشتم می نوشتم تقریبا همش داشتم گریه می کردم و حوصله شکلک گذاشتن رو نداشتم انشالله تو متن های بعدی .

مامان علی اکبر
9 مرداد 92 6:46
نوشته هات رو خوندم گریه م گرفت.دست خودم نبود،واقعا جیگر آدم کباب میشه که یه بچه کوچیک سرم تو دستش باشه.
خدایا همه مریضارو شفا بده.
شکر خدا که امیر رضا جون خوب شد انشاالله که دیگه هیچوقت مریض نشی عزیزم.


سلام .ممنون.انشالله که هیچ بچه ای مریض نشه