امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

امیررضا و سال نو

1394/2/13 2:53
نویسنده : مامانی
714 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلم

سال 93 هم با کلی خستگی از خونه تکونی با خوشی به پایان رسوندیم و سال 94 با آرزوی سلامتی و دل خوش برای همه شروع کردیم.

و اما ماجرای خونه تکونی که با خیالی آسوده تا دم دمای عید با خیال اینکه تازه اسباب کشی کردیم و خونه تکونی جزیی داریم یواش یواش و سرفرصت داشتیم پیش می رفتیم که یه سونامی به نام (موش)گریهباعث شد کل زندگی رو به هم بریزیم و برات نگم که چی کشیدم و چقدر عذاب کشیدم تا خونه رو سر فرم آوردم از فرش گرفته تا هرچی که بگی انداختم بیرون و شستم وخلاصه جونم برات بگه که خونمون تقریبا 1 ساعت مونده به سال تحویل سر و سامون گرفت.

من و بابایی تا موقع سال تحویل بیدار بودیم ولی شما نتونستی بیدار بمونی و زود خوابیدی ولی ناراحت نباش سر سال تحویل من وبابایی جات رو خالی کردیم وکلی دعا برات کردیم.

ولی در عوض صبح زود بیدار شدی و چشمت که به عیدیت خورد کلی ذوق زده شدی و کلی من و بابا رو بغل کردی و بوسیدی .بعد از صبحونه هم رفتیم بیرون که بریم عید دیدنی اول خونه بابا جون بعد خونه آقاجون بعد هم که نهار خونه عمه بابایی دعوت بودیم عصر هم رفتیم خونه عموی بزرگ بابایی و بعد همه اومدن خونه ما بعد از اون هم به زور شما رو خوابوندیم و از بس خسته بودی مرتب ازخواب بیدار می شدی و کلی گریه می کردی خلاصه یک ساعتی اینطوری خوابیدی خوابو شب هم شام منزل باباجون دعوت بودیم که رفتیم و چون منتظر مهمون بودیم که از راه دور میومدن سریع اومدیم خونه و چون دوست بابا بود و خیلی وقت بود ندیده بودشون و من شما اصلا ایشون و خانوادشون رو ندیده بودیم شما کلی ذوق داشتی همش می گفتی بابا عمو محمود کی میاد ؟نی نی داره؟ اسم نی نیش چیه؟

خلاصه اینکه تا دیر وقت فک کنم 60 بار این سوال رو پرسیدی ُ.دیگه تقریبا حول و حوش دوازده و نیم بود دیگه نتونستی بیدار بمونی و رفتی خوابیدی و من و بابایی هم همچنان منتظر مهمونهامون که تقریبا ساعت یک و نیم بود که رسیدن و تا مراسم آشنایی و پذیرایی بگذره حول و حوش ساعت سه بود که خوابیدیم .صبح که بیدار شدی و مهمونها رو دیدی اصلا انگار نه انگار بار اوله که می بینیشون اونقدر گرم و صمیمی برخورد کردی که انگار از قبل میشناسیشون و خلاصه مهمونهامون دو روز پیشمون بودن و موقع رفتن صبح قبل از اینکه شما بیدار شی حرکت کردن تا شما زیاد اذیت نشی .

با خانم دوست بابایی انقد صمیمی شدی که یبار دستت بقول خودت اوف شده بود رفتی بهش گفتی عمههه گفت جونم انگشتت رو نشونش دادی گفتی ببین دست بچت اوف شدهخنده

بیا بچه بزرگ کن در چشم به هم زدنی مادرش رو فروختخطا

راستی مهمونهامون از ارومیه و تبریز اومده بودن.هوای اونجا اونقد سرد بوده که هوای شهر ما بهشتی بود براشون.

بعد از رفتن مهمونها چند روز اول زیاد بیرون نرفتیم چون ایام فاطمیه بود .بعدش هم چند شب عروسی داشتیم .فقط روز12 و 13 فروردین رو رفتیم گردش .

راستی باز کلی از عکس های گوشیم پاک شدنگریه

اما چند تایی رو که دارم برات می زارم.

کلی لباس برات گرفتیم مبارکت باشن عزیزمبوس

پسرم لباس نو پوشیدهتشویق

اینم سفره هفت سینمون که خیلی هول هولکی درستش کردم و کلافم کردی تا درستش کردم مخصوصا تخم مرغ ها رو که می خواستم رنگ کنم.زیبا

پسر گلم صبح از خواب بیدار شد و عیدیش رو گرفت برای تشکر به من و بابایی گل دادمحبت

                                                     اینم عیدی گل پسربوس

پسر کامیون سوار

دوستهای بابایی که اومدن خونمون بابا بردشون سد گردش که هوا یکهو سرد شده بود و لباس های گرم دخترشون رو تنت کردنآرام

مهمونهامون شام دعوتمون کردن بیرون و برامون کباب خوشمزه درست کردنخوشمزه

تیپ گل پسرم روز اول عیدبغل

اینم پدر و پسر محبت

این گل پسر تیرانداز .البته تفنگ مال خودت نیست چون می دونی که من چقدر با تفنگ وشمشیر مخالفمنه

 

تنها خداست که میداند
“بهترین”
در زندگیت چگونه معنا میشود!
من در سال نو آن بهترین را برایت آرزو میکنم.
نوروزت مبارک

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان راحله
14 اردیبهشت 94 22:52
مامانی
پاسخ